در این هیاهوی خلق که پُتک بر آرامش ات میزند دلم پیاده رویی میخواهد , بارانی! ... دست خودم را بگیرم برویم صحبت کنان تا انتهای گریستنِ آخرین ابرِ زندگی! ... نفرین به اجتماع که نمی گذارد صدا به صدا برسد!
باید باکره باشی...باید پاک باشی! برای آسایش خاطر مردانی که پیش از تو پرده ها دریده اند...! چرایش را نمیدانی...قانون است...سنت است...دین است... قانون و سنت را میدانی مردان ساخته اند... اما در خلوت می اندیشی به مرد بودن خدا...